پرواز

بی آنکه ببویم رایحه عطر گیسوانت را

می توانم خواب چشمانت را بفهمم
نگو برهم نمی گذاری پلکهایت را

برای دیدن رویای دور
نگو گرمی آفتاب را

به سردی دستانم نمی دهی
میدانم که گرم خواهم شد
روح تو نیازمند رهایی  ست
با خود به عناد برنخیز

 یکباره به هیبت پرنده ای
افق را از انتظار تهی کن .
پرواز کن
کوچ گاه دیرین نزدیک تر شده است

انتظار

کسی که رفت از این سرای
کسی  که نزدیک شد به ما
 کسی که نجوا کرد
 کسی که گفت دنا مثل هیچ چیز نیست

.........

دستهایش پراز خالی نان بود و
چشمانش خمار قطره ای مستی 

..........

کسی رفت
کسی مرا تنها گذاشت
و بوی نان داغ را یادم داد

من هر صبح در آستان در
گمشده ای را انتظار می کشم
تا برایم روشنایی بیاورد
کرور کرور
و من با دامن گلدار قرمزم
پیش دختران ده
خوشبختیم را به رخ کشم

من چکمه های کهنه قدیمی را
دوست دارم
و همیشه به دختران همسایه
لبخند می زنم .

بوی نان داغ و عروسک رنگی
جای خالی مادرم را پر نمی کند
 ..........

پدر وقت  رفتن
با نگاهی پراز حسرت
به عقب خیره شد

به من  
 و باور من از دنیا

شب سیاهی شد

به تیرگی چشمان خسته ام

پدر به چشمانم گفت
که برنمی گردد
و من یاد گرفتم
منتظر پدر نمانم

.......... 

بوی نان و چکمه رنگی عید
بوی گردن آویزهای معطر
که خان زاده والا

به گردن دختران تنها
می آویخت

..........
بوی عود و کندر و دود

در باغ روهای باریک منتهی به ده
بوی تند خاک و اندکی باروت

 ..........

دختران  کوزه های گلی
دختران چشمه های گرم
دختران عطش های خاموش
با دامن های خیس مندرس
و چشمهای نمور سرخ

 ...........

 پسر خان بالا همیشه
می خندید
او همیشه می خندید
خوش به حالش
بی آنکه کسی را انتظار بکشد
بی آنکه
از خیس شدن دامن دختران
 ترسیده  باشد

 ............

پدر وقتی که رفت
با نگاهش مرا ورانداز کرد
و من فهمیدم از این پس
در قباله خان بالا خواهم شد

کسی می آید
کسی می  رود

گریز

گریزی بجوی

چنگی بزن

آویزه های پیاپی

از دست میروند

بی طلوع خورشیدی که انتظار می کشی

.....................................

پرواز را آزمونی کن

تا دستمایه رهایی ات شود

..............................

من به جستجوی کلامی برآمدم

تا دستمایه شعری کنم

در جستجوی حقیقت برآمدم

پندار که حقیقتی درون تو نهفته بود

برای انگیختن من

آنگونه که شایسته سخن گفتن باشی

.......................................

نام تو آغاز سفر من بود

در گستره زندگی

از نیمه راه واپسین چگونه گذر میکنی

بی چراغ

بی همراهی دستی

که امید می بخشد

تا درهای پیاپی گشوده شود

و خورشید بیواسطه گرمابخش زندگی ات باشد .

 

-----------------------------------------

۱۳ دی ۸۶

 

راز و گنج

در سفرناتمام من رازهای بی شمار نهفته بود

و بازآمدنم نیازمند گشودن قفلی بر مِجری کهنه

--------------------------------------------------

کرم شب تاب روشنگر راه نیست  

 بیدریغ به سوختن خویش نشسته است

 

من در کورماه کویر به انتظار هیچ سوی چراغی

برجا نمانده ام

دریغ

بی یاری هیچ ماده دستی

بی لبخند هیچ آهوی درشت چشمی

و درپی هیچ غزال گریزنده

ماهور را ترکتازی نمی کنم

 

سکون من از حیرت چیزی است که

رخنه می کند آرام آرام و میخزد میان روز

حیرت من

از فاحشگانی است که 

دوره میکنند روز را بی خواب گرم

-----------------------------------------

در سفر ناتمام من رازهای بی شماری نهفته است

من از صحاری دنیا گذشته ام  

بی آنکه آماس لب هایم نیازمند بوسه ای شود

و قطره ای شراب 

 

درک من از عشق

کاغذ بود و قدری ترمه و حریر

بی یاری هیچ ماده دستی

بی لبخند هیچ آهوی درشت چشمی

و درپی هیچ غزال گریزنده

--------------------------------------------

۹ دی ماه ۱۳۸۶

خدای کاغذی  Zeus