مهتاب چنگی به دل نمی زند


 در مهتاب آرمیده ام

شهابی از کنام گذشت

چنگ انداختم بر آن

گریخت بی هیچ درنگی .

و سکون من همچنان پابرجاست .


در مهتاب آرمیده ام

بی هیچ تحرکی

واین باور که سکونم آرامش جاوید است .


از یاد برده ام که باید حرکت کنم

 با خودم به ستیز درآیم

تا از خمودگی رها شوم

چه رخوت سنگینی سایه افکنده .


از این سستی پایدار

هیچ دگرگونه ای رخ نمی دهد .


مهتاب فریبی بیش نیست

با تیرگی ابدی که مرا از درون می پوساند

باید به خورشید سفر کنم .


جان خسته ام نیازمند روشنی و گرماست

برای مقصدی که پیش رو ست

و کویری لُختی که باید پیمود

آن سوی تر بیش از چند گام

چراغ های فراوان افروخته اند .


کسی صدا می کند مرا

کسی صدا می کند ترا

و در انتظار پاسخی نشسته است .

امید

چقدر دلم هوای عشق دارد
چقدر دلم برای دوستی تنگ شده
برای یکرنگی
بی رنگی

کاش تو هم همراه بودی
نه در برابرم
برادرم بودی

دلم هوای شراب ناب دارد
یک نگاه ساده
و خنده ای از اعماق .

کاش ابرهای سیاه
همراه باد موسمی
می رفتند

کاش بهار سرد نباشد
کاش یخ ها آب شوند
و برف دیگر نباشد

کاش آدم های سیاه سرگردان
از زمین پاک شوند
و دیگر هیچکس
برای هیچکس
از یأس سخن نگوید .

زمستان ۸۹ - شیراز

خدا صدایم را نشنید

وقتی که آمدم خدا مشغول بود . صدایم را نشنید . داشت گیسوان فرشته ای را شانه می زد . عطر دلربایش مست می کرد . خدا حق داشت صدای مرا نشنود . حتی متوجه آمدنم نشد .

من هم اگر جای او بودم و دلبری چنین دلربایی می کرد مدهوش می شدم . گفتم خدا حق دارد . دوستدار زیبایی است . گرچه جبار است است اما در سینه اش دلی مهربان دارد .

لطیف است و لطافت باز . به کرشمه ی فرشته ای جهان می سازد و به اندوه دیگری ویران . هرچه بگویی هست . چه بارگاه و کبکبه ای دارد . من با این کت و شلوار کهنه و کفش های پاره و مو های ژولیده کجا . این خیل مه رویان کجا ؟ کی چنین خدایی به من نگاه می کند .

دست هایم تهی است و چنته ام خالی . فرشتگان مکرر به بارگاهش کرور کرور هدیه می کردند و صله می خواستند . آمدم صدا کنم . چیزی چون بغض در گلویم شکست . گفتم بر گردم و وقتی دیگر به دیدارش بروم . رو که برگرداندم فوجی آدم در صف خزیده دیدم . از من ژنده تر . برق شوق در نگاه شان با لبخندی بر لب های گشوده به زمرمه اوراد .

خورشید که دریغ نمی کند

امروز ۱۳ بار خورشید طلوع کرد و گذشت تا سیزدهمین روز بهار تمام شود . اما خورشید همچنان می پاید بی آنکه اندکی از نور خود دریغ کرده باشد .

چه لذت بخش است که انسان خود را از دیگران دریغ نکند . تا مفهوم انسانیت همچنان پایدار بماند .

به همراهان عزیزم که در این ایام من را تنها نگذاشتند . درود میفرستم .

سخنی در دل - سخنی بر زبان



وقتی همه راهها بسته می شوند . روزنه های کوچک شاهراههای بزرگی هستند

----------------------------

هیچگاه همگرایی دو سویه برپایه زور گویی استوار نمی ماند .
تنها همسنگ بودن در کنش و گفتار است که به دوستی ها ارزش می دهد .




عاشورا و حسین (ع)

آیا حسین را درک خواهیم کرد ؟ رسالت او چه بود ؟


دوباره از نیم قرن

 در تیرگی ستاره ای

جرقه ای

نوری می جهد

بر ارتفاع ساکن

آبشاری جاری ست

درون وجود آرام

رودخانه ای می خروشد .


اتاقم را با چراغ های رنگی کوچگ

با گلهای کاغذی بی شمار

تزئین می کنم .


۵۰ بار شمع های مکرر در طاقچه می نشانم

و کنار پنجره نسیم پوست گندمی مرا می نوازد .


شاید پیش از اینکه شمع ها خاموش شوند بیاید .

چراغ های کوچک رنگی

خستگی ناپذیر چشمک می زنند

از خانه مجاور بوی انگور قرمز فضا را آکنده می کند

ساکنان خانه 

پیش از اینکه بخاطر از دست رفتن آرزوهای سی ساله مأیوس شویم

رفته بودند

شمع ها به آخر رسیده اند

با اشکهای گسترده بر طاقچه های مرتفع .

اینجا دیگر صدای گلوله نیست

اینجا کسی شیون نمی کند

و من دوباره از نیم قرن گذشته ام ...

بوی سرد جدایی

دلتنگ بی تو بودنم . چشم به در دوخته ام که بازآیی .
انتظار در پاییز جانکاه است . نفس ها سرد می شود .
همچنان در میان مه کنار تیرچوبی میدان ایستاده ام تا بیایی . آرام آرام رفتنت را احساس می کنم . اما باورم می گوید که باز میگردی .

بعد از رمضان

ایام سختی را سپری کردم . زمان هایی که در تنهاییم فرو رفتم . به سختی که حتی قادر به گریه هم نبودم تا مرهمی بر آلام من باشد .

آنچه پیرامون من گذشت . مرا از خودم ربوده بود . اندیشه ام زایل شد . قدرت تفکر نداشتم . تا مرز تسلیم به زندگی رفتم . در ذهنم چیزی جز کابوس فقر نمی گذشت . خودم را در میان سیل خروشانی یافتم که ویرانم می کرد .

سخت بود . به شدت سخت . آنگونه که گویی  سقف آسمان به زمین پیوسته . من پیشتر دشواری را آزموده ام . این مرز فروریختن من بود .

 یک ماهی که گذشت . تولد دیگری داشتم . یک انقلاب شگرف تکوین می شد . مثل گیاهی که به آب رسیده است . مثل سپیده که می دمد . مثل خورشید شدم . خورشیدی در دلم که گرم می کرد و راه می نمود .

اکنون مجالی برای گریستن یافته ام . آنگونه که به شوق می آییم . حضوری را احساس می کنم که بر من فائق می شود و مرا از تیرگی بیرون می کشد .

لبخند او را می بینم و گریه می کنم . چون کودکی که بی تاب مادر است .

کسی من را خوانده بود در آن ظلمت گم شدن هویتم . کسی مرا خوانده بود بسوی خویش .

اکنون بر لبان من لبخندی ست . و آرامش گرفته ام . طوفان فرو نشسته است و جهان من غرقه در نور .  در این بهار پا به جای . خنکای نسیمی چهره مرا نوازش می کند .

در آینه دیدم که زمستان گذشته بود .


این نسل و آن نسل ۲

این موضوع زمینه های فراوانی برای بحث و رویارویی و تحلیل واقعیات موجود ، ایجاد می کند . بطور مطلق نمی توان هیچکدام از افراد را به مسامحه و تساهل و یا غفلت محکوم کرد .  خاصیت و خصوصیت همگرایی انسان ها در بیشتر دوران های تاریخی موجب پیدایش و آغاز یک همزیستی شده است .
کسی نمی تواند ادعا کند در همه زوایای زندگی عملکردی معقول و منطقی تؤام با موفقیت داشته و کسی را پیدا نمی کنید  که از شرایط زیستی خود رضایت کامل داشته باشد . بستگی دارد ما و شما ، یعنی دونسل با فاصله بیش از 20 سال ، چگونه زندگی را در افکار خویش ترسیم کرده باشیم و از خودمان و محیط پیرامون خویش چه انتظاری داشته باشیم .
خداوند هیچ موجودی را مشابه همجنس خود خلق نکرده است . به تعداد انسان های روی زمین راه هست برای رسیدن به خدا . بنابراین به همین تعداد نیز فکر متفاوت . روش متفاوت . انتظارات و ایده آل های متفاوتی وجود دارد .
اگر من امروز بعنوان یک پدر برای این اعتراف به حقیقت پیشگام هستم به این دلیل است که معتقدم انسان ها هیچ خصومت و مخالفتی با هم ندارند ، بلکه صرفا تفاوت هایی در روش زندگی شان وجود دارد که سلیقه و استنباط آنان را رقم می زند . این نشانه بارزی است که امید می دهد جهان پایداری خواهیم داشت . یعنی نسل ها هر روز بهتر و کارآمد تر می شوند و ابزارهای جدیدی برای غلبه بر موانع خواهند ساخت و بی هیچ واهمه ای بر سرعت پیشرفت خود می افزایند .
بحث ما در مورد عدم مشارکت بود ، نه عدم مسئولیت پذیری .
طبعا از نسل جدید انتظار می رود که با در اختیار داشتن راه حل مسئله ،  بعنوان یکی از طرفین این مشارکت ، نسل گذشته را کمک دهد تا از زوال زودرس او جاوگیری شود ، علاوه بر اینکه مشاور و راهنمای صدیقی هم برای او باشد .
هنر بهتر زیستن ، درو کردن و از بین بردن هرآنچه بوده نیست ، کما اینکه شاخه ها و تنه های خشک و قدیمی ، شما را بهتر گرم می کنند .
در هنگام های پیش رو بازهم خواهیم گفت ...