در سفرناتمام من رازهای بی شمار نهفته بود
و بازآمدنم نیازمند گشودن قفلی بر مِجری کهنه
--------------------------------------------------
کرم شب تاب روشنگر راه نیست
بیدریغ به سوختن خویش نشسته است
من در کورماه کویر به انتظار هیچ سوی چراغی
برجا نمانده ام
دریغ
بی یاری هیچ ماده دستی
بی لبخند هیچ آهوی درشت چشمی
و درپی هیچ غزال گریزنده
ماهور را ترکتازی نمی کنم
سکون من از حیرت چیزی است که
رخنه می کند آرام آرام و میخزد میان روز
حیرت من
از فاحشگانی است که
دوره میکنند روز را بی خواب گرم
-----------------------------------------
در سفر ناتمام من رازهای بی شماری نهفته است
من از صحاری دنیا گذشته ام
بی آنکه آماس لب هایم نیازمند بوسه ای شود
و قطره ای شراب
درک من از عشق
کاغذ بود و قدری ترمه و حریر
بی یاری هیچ ماده دستی
بی لبخند هیچ آهوی درشت چشمی
و درپی هیچ غزال گریزنده
--------------------------------------------
۹ دی ماه ۱۳۸۶
خدای کاغذی Zeus
زئوس عزیز
شعر زیبائی سرودید که تنها با یکبار نمیتوان به عمق آن پی برد .
استعاره های آن زیباست.
امیدوارم وقت بیشتری برای این قسمت بگذارید .
با تشکر
yade sale 86 hamash mipiche to fazaye otagham
mamnonam ostad neveshtehat inja ashkamo dar miyare doseshon daram
khaharamo gom kardam gaghat mikham ye bare dige bodanesho hes konam
baram peydash kon