بی آنکه ببویم رایحه عطر گیسوانت را
می توانم خواب چشمانت را بفهمم
نگو برهم نمی گذاری پلکهایت را
برای دیدن رویای دور
نگو گرمی آفتاب را
به سردی دستانم نمی دهی
میدانم که گرم خواهم شد
روح تو نیازمند رهایی ست
با خود به عناد برنخیز
یکباره به هیبت پرنده ای
افق را از انتظار تهی کن .
پرواز کن
کوچ گاه دیرین نزدیک تر شده است