بغض ها - فریادها

چیزی مثل بغض در گلو

چیزی مثل حسرت در نگاه

پای خسته را توان پیمودن نبود

برخاست

دل در زلال چشمه شست

سینه از بوی حق آکنده کرد

 

نور در چشمان خسته جست

برگ ها جان گرفت

ریشه در خاک افزون شد و

میوه ها پرداخت کرد

 

سیاهی رفت و دیگربار روز شد

خورشید تابان در میان آسمان جاگرفت

رخت رخوت بر کشید از تن

بار دیگر پا گرفت

 

راه طولانی بود و ناهموار

مقاصد پر خطر بود و دشمن در کمین

مرد ره میخواست و اسب راهوار

 

پا در رکاب مرکب چالاک کرد

زر به پایش خاک شد خاک زر

اندک اندک باطنش آرام شد

بر لبانش غنچه ها روئیده بود

مقصود را در دل شرر افکنده بود

سینه ها آکنده شد از بوی او

 

تیرها هر سو روان شد سوی او

تیری از میان تیرها

بشکافت ناگهان خواب ها

خواب ها بغضی شدند

بغض ها    فریادها

چیزی مثل حسرت در نگاه

 

نظرات 1 + ارسال نظر
غزل یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:11 ب.ظ

بغض من اما در گلو شکست... فریاد برنیاوردم. حسرت دیدار به دلم ماند... سینه‌ام مالامال از غم... بی‌یار و یاور اما... چگونه میتوان بغض فروخورده را درمان بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد