چیزی مثل سنگ / چیزی مثل ابر

داری تو پیاده رو راه میری ُ تو فکر گرفتاری هات و مشکلاتی هستی که سر راهت قرار دادن . هوا خوبه و خوشحالی که حداقل این یکی اذیتت نمیکنه . به تعجیل قدم برمیداری . میخوای قبل از فروکش آفتاب سرخی که از دست آدما فرار میکنه . به یه جاهایی برسی و یه کم کارهات رو ردیف کنی . اما ناگهان ....

ناگهان پیشونیت گرومبی میخوره به یه بلوک سیمانی که توش آرماتوربندی شده . چشات که سیاهی میره هیچ . نفست بند میاد . دنیا دور سرت میچرخه . زانوهات شل میشه . اصلا یادت میره کجا بودی - چکار میخواستی بکنی . . . .  بلکه به این فکر میکنی که این دیگه چی بود ؟ از کجا اومده ؟ چرا اینجا ؟ دق میکنی که پشت این همه درگیری که داری . حالا تازه باید این بلوک سیمانی رو درستش کنی - نگهش داری - مواظبش باشی و تازه صبر کنی صاحبش بیاد و تحویلش بدی . مصیبت اینه که تازه بدونی این قبل از اینکه بخوره تو سرتو خشت بوده و از شانس بد تو . شده بلوک سیمانی و اونوقت روزی چندبار باید بهش آب بپاشی تا ترک نخوره .

هر روز مشکلات و گرفتاری هات به اینگونه اضافه میشن . چیزایی که تو شکل گیری شون هیچ نقشی نداشتی و حالا . . .

قوز بالا قوز یعنی چی ؟ پیشونی سیاه کیه ؟ کفش میرزا نوروز رو که یادتونه !!!

شما باشید چکار می کنید ؟ نه تورو خدا ؟!!! شما باشید چکار می کنید ؟

خب یکی از شما یه حرفی بزنه دیگه !!! حالا همه تون لالمونی گرفتید .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد