فردای اون روز کمی دیر بیدار شدم . هوا گرفته بود . ابرهای تیره آسمون رو پوشونده بودن ، حوصله رفتن به محل کار رو نداشتم ، تو رختخواب غلت می زدم ، با اصرار بچه ها بلند شدم ، صبحونه رو که خوردم ، با اکراه لباس پوشیدم و زدم بیرون . آفتاب بی رمق بود ، نسیم خنکی میخورد به صورتم ، یه کم بهتر شده بودم اما همچنان بیحوصله بودم . آروم آروم قدم می زدم و نگام بین آدما و مغازه ها می چرخید ، بی هدف میرفتم . خیابون تمومی نداشت . از یه پارک رد شدم ، نشستن اونجا حال نمی داد ، بعد از چهار راه نبش کوچه دوم یه سالن بیلیارد بود ، تابلوش رو دیده بودم ، چندمتری که رفتم ، یه حسی قلقلکم داد که برم تو ، از پله ها رفتم پایین ، تقریبا تو اون دود که فضای سالن رو پوشونده بود چیزی دیده نمی شد . بوی همه چی می اومد ، حتی دوتا تهویه بزرگ که با صدای زیاد کار می کردند هم کمکی نمی کرد ، عده ای جوون با موهای ژل خورده فرم داده رو میزا تا کمر خم شده بودند و غرق بازی بودن ، چندتایی هم رو صندلی های بوفه وول میخوردن ، اون گوشه دو نفر داشتند جنس رد میکردند ، نتونستم جلو خندم رو بگیرم ، همه چی دیگه عادی شده و آشکار . بین میزا می چرخیدم ، گاهی توقف می کردم بازی شون رو می دیدم .
یه موقع ، اون جوونی ها ، ماهم تو یه کلوپ ، روبروی مدرسه بیلیارد می زدیم ، شرطی ، کلون . یادم میاد یه بار با یه چوب میز رو بردم ، بدون اینکه حریف یه شار هم زده باشه . همه منو میشناختن ، یه بچه 16 ساله که بین آدمای 25~30 ساله تو کلوب انگشت نما بود ، دیگه کمتر سر میز من می اومدن ، اگه هم کسی میومد میگفت شرطی نمیزنم . کری خوندن ما با بچه های کلوپ داریوش بود که جنبه رو کم کنی داشت . دوسه بار بد رقم دعوامون شده بود ، بچه ها اساسی بهم حال دادن ، یادش بخیر نصیر رو تو همون دعوا شناختم که تو شلوغی دوید طرف من و کشیدم بیرون از راه پله پشتی زدیم به چاک و تا یه هفته آفتابی نشدیم ، چه دورانی . حالا به بچه های سالن حق میدم ، به قیافه هاشون که نیگا می کنم درست تکرار 35 سال پیش هستند ، انگاری اصلا عوض نشدن ة، راستش منم سیگار رو از همون کلوپ شروع کردم ، انوقتا تو بوفه کلوپ یه قفسه بود که همه نوع سیگار خارجی گذاشته بودن ، من هر روز یه مارک سیگار می خریدم ، یارو دیگه ما رو میشناخت ، می گفت امروز دیگه مارلبورو بلند ، منم پول میدادم و برمی گشتم ، سیگارم همیشه لب میز بود و دوستان بی نصیب نبودن .
همیشه یادآوری گذشته به من نشاط زیادی میده ، خود مو تو اون حال و هوا حس می کنم با این تفاوت که دونسل دیگه بعد از ما اومدن و دنیا دیگه مال اوناست و من الان تو قلمرو اونا نفس می کشم .
نصیر از دوران دبیرستان با من بود و سربازی هم با هم بودیم ، بعد که برگشتیم دیگه از هم جدا نشدیم . اون موقع ها که گلوش پیش ستاره گیر کرده بود ، من بیچاره باید روزی دوبار پستچی می شدم و پیغام پسغام می بردم ، ستاره نسبت دوری با من داشت و محض همین تو راه مدرسه اگه کسی می دید ، گیر نمی داد ، اما نمی دونم کی خبر برده بود که یه روز دادشه تو خیابون از پشت سر یقه منو گرفت و یه کتک حسابی مهمونمون کرد ، سر اون قضیه دوماهی با نصیر قهر بودم و از خجالت اهل محل ، مسیر خونه تا مدرسه را کلی دور میزدم تا کسی منو نبینه . نصیر هم از ترسش یه هفته نرفت مدرسه و بعد با وساطت باباش اومد مدرسه ، البته اون سال بنده خدا کارنامه ش تک شد و از من جدا افتاد ، حالا خودش و ستاره دوتا نوه خوشگل دارن . عجب روزگاریه . جل الخالق .
از اونجا اومدم بیرون ، نمی دونم چه مدت تو سالن بودم ، گرسنه م شده بود فهمیدم ظهر شده اما میل به غذا نداشتم . از دکه سر چهار راه یه آبمیوه گرفتم تا بتونم یه سیگار بکشم ، بدجوری دلم گرفته بود فکر و خیال ولم نمیکرد ، مدتی قدم زدم ، به یه کافی نت رسیدم رفتم تو ، یه میز گرفتم و نشستم ، پیغام ها را چک کردم چیزی خاصی نداشتم ، یه کم وبگردی کردم و بلند شدم ، کلافه بودم و خسته . وقتش بود برگردم خونه .
بعد از نهار دراز کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا حوالی 5 که بلند شدم ، هوس نسکافه داشتم ، قهوه جوش رو زدم و تا آب جوش بیاد زنگ زدم به نصیر ، صدامو که شنید با لودگی پرسید چیه پیرمرد ؟ پنچر شدی ؟ چرا صدات اینجوری شده ، گفتم اصلا امروز افتضاح بودم ، گفت باید بسازمت ، برنامه گذاشتیم فردا جمعه بریم کوه بعدهم یه احوالپرسی با ستاره و قرار بیرون هم در مشورت اهل منزل تایید شد . بعد از تلفن نسکافه رو خوردم و نشستم پای تلویزیون تماشای فوتبال .
ای روزگار . منو بد جوری بردی تو فکر پسر جون ! ترجیح میدم در مورد این نگارش شیوا و زیبا و روان موارد تحسین و تمجید رو بجا بیارم تا اینکه در مورد کُنهِ موضوع حرفی بزنم.