تیک تاک . تیک تاک

 ما در دوسوی موازی جاده تا انتها همراه شده ایم . تقاطع ها و گذرگاههای تیره و تنگ فاصله طولانی میان کلام ما بود . اکنون در میدانگاهی صبح به تماشای یک انتحار جمعی نشسته ایم .

این بهار چقدر لاغر و نحیف است

گفتم گلبرگی که خشکیده بود از مقابل پنجره بردارند تا از روزنه میان پیچک ها که همه جا را پوشانده اند. بهار را ببینم چه شکلی شده است .
بیچاره چقدر لاغر و نحیف شده بود و بوی عرق نامطبوعی داشت . سایه های پشت پلک هایش ریخته و زیر چشمانش سیاهی خنده آوری ساخته بود . گویی  سرمه با اشک سرازیر شده .
دلم سوخت و نخندیدم تا بیش از این شرمگین نشود .لباده گشادش بطرز مضحکی توی ذوق میزد . هیچ چیزش به بهار نمی برد . از بی حوصلگی پنجره را بستم تا کمی هوای اتاق را با عطرهای مصنوعی معطر کنم .

بهار و ابرهای تیره

از اتاقم که بیرون آمدم . کنار درگاهی دولنگه ، تکیه زدم به دیوار و اولین رایحه مسموم بهار ذهنم را مغشوش کرد . چه تاریکی دلگیری . بی هیچ سخن که آغازی بر بهار باشد . بی آنکه شکوفه ای بر درخت روییده باشد . بی آنگه برگچه ای بر شاخه  . و آسمان پراز هیاهوی کلاغ و ابرهای تیره بود .