مادرم امروز
مرا خواب دیده بود
با ردای بلند سفید
و دستهای طولانی که در افق گم می شد
مادرم خواب دیده بود
که حیاط خانه ما پر از اطلسی است
و دخترم که حجرالاسود را بوسیده بود
بوی اطلسی را حس می کرد
گفتم
روزت مبارک
مادرم لبخندی زد
و من به چشمهایش خیره شدم
پر از ستاره بود و روشنی
چشم های مادرم
سر سجاده نماز
پشت عطر گلاب ناپیداست
چقدر قامت مادرم به خدا نزدیک است
و دست هایش وقت دعا
از آسمان هم میگذرد
به مادرم گفتم
خوش بحال تو
می توانی خورشید را با دست بگیری
و او مدام
زیر لب می گفت
« فبای الاء ربکما تکذبان »
چقدر بهشت
چقدر انار
چقدر چشمه های زلال
کسی از روشنی رفت
کسی خاموش خاموش رفت
کسی که حرف های او
مثل حرف های معلم کلاس سوم بود
کسی که نان را هیچوقت
به نرخ دوستی برابر نمی کند
کسی که نفَس ش برای دوستی میرفت
برای عشق انسان
کسی به تیره گی رفت
کسی که خورشید را می خندید
کسی که دریا را می نوشید
کسی که جنگل برایش کوتاه بود
در تنهاییش به دنبال کسی نبود
و در رفتنش نه انتظار دیگری
کسی از آنسوی تیرگی جست
کسی به سپیده رسیده
به روشنی به عشق
برای رسیدن به روشنی
باید همیشه از تیرگی ذهن گذشت
باید سیر فلسفه به بطالت نگذرد
کسی با لبخنده طولانی بر لبانش
و گل میخک سفیدی که
هدیه کرده بود به تو
کسی که پنجه های تو را بر کتف خویش
هنگامی که ضربه آخر را نواختی
به کوچکترین درد سلامی نگفته بود .
قفس بی روزن تو خانه امنی است
که خویشتن را زندانی وهم آن کنی
هرگاه بتی پنداشته باشی بی مانند
هرگاه خدای بی بدیل سرنوشت خویش
به انتظار خیل مجیز گویان بی مواجب
تا صبح خمیازه می کشی .