آنان که احساس تکلیف کردند . بر تکلیف خویش ماندند .
آنان که احساس عشق کردند . در عشق خویش مردند .
آنان که بوی مقام و درجات دنیوی اصالت شان را تخدیر کرده بود . در کویر باور خویش حیرانند .
دوست جدید یعنی اینکه پذیرفته باشی کسانی هم طراز یا بالاتر از شما هستند که از بد روزگار با شما همفکر و همسو هستند و تمایل دارند صدای شان در کنار صدای شما بلندتر و رساتر باشد و هرگاه نپذیرید که دوست جدید چیست ، بدانید به اوج خودپرستی رسیده اید .
امروز با گفتن این حقیقت یک نفر به دشمنانم افزودم . خدا من را ببخشد
می بینی ؟
بهانه های زیادی هست برای اینکه انسان ها بهم نزدیک شوند .
اکنون نوزده بهار شاداب در چشمانت روییده است . زمان همچنان در گذر است و هیچکس به تردید ما پاسخی نخواهد گفت .
نوزده شاخه یاس تقدیم به تو تا باغچه ات از گل سرشار شود و زندگیت پراز عطر شکوفه ها
وقتی ناقوس 30 ضربه نواخت ، ترنم دلنشین آوازی در ذهن زمین طنین انداز شد . و خورشید از شیشه های رنگی مکرر گذشت . چه رقص موزونی آغاز می کند زندگی آن هنگام که « آرا » سبکبال بر ابرها بپرواز می آید .
به روشنایی روز
باورم را
در لایه های درخشنده ی نوردریا دلان
دریا دلان
خیزی کنید
ماه آمده
آن ماه تابان آمده
گیسو فشانده در زمین
این مونس دلدادگان
ابرو کمان دل می برد
با غمزه و عشوه گری
تیر مژگان می زند
بر سینه ی دریادلان
بر دلم زخمی کهن
از ناوک مژگان او
گویی به درمان دلم
با لشکر شب آمده
دریا دلان
دریا دلان
خیزی کنید
کان معشوق جانان آمده
درحقیقت نگاهت تردیدی نبود
در مهربانی دست هایت ، نیز
و صداقت کلامی که جاری می شود
تردید من
سایه سنگین اندوهی ست
که
بر دلت نشسته است
تنهایی تو
تنهایی من
تنهایی کسانی که
به حضورشان دلبسته بودیم
قدم های خسته
از پس عبور در مسیر سنگلاخ
آنجا که
آرامش دلنشینی را
انتظار می کشیم
به شکوفه ها می اندیشم
به ساقه های تردِ سبز
و شاخه های نورس
در تهاجم بادهای دوزخی
کجایید ؟
سرو های کهن
کجایید ؟
استواری قامت تان
تگیه گاه رویش مان بود
دره های پراز شقایق
برگچه های شناور در باد
پروانه های سرگردان
با رگه های شادمانی
بر بال هاشان
دشت در انتظار بهار خواهد ماند .
دیروز تولد دوستم بود . سی برگ از صفحات دفترش پرشده . خودش میگه تا حالا همه ش را خط خطی کرده و هنوز الفبا را یاد نگرفته . اما من میگم اون از اولش هم میدونسته برای چی خط خطی میکنه . اینم خودش یه جور الفباست که زبان خاص نوعی زندگیست .
من تا حالا ندیدمش ، اما یه جورایی بهش وابسته شدم . هنوز با هم دشمن هستیم ، سایه هم رو با تیر می زنیم ، اما هروقت میخوایم بزنیم ، اولش به هم خبر میدیم که جا خالی بدیم نکنه یه وقت تیر بخوره بهمون . دوست داریم همدیگه رو . من نتونستم به موقع بهش تبریک بگم و از این بابت یه نموره دلخورم ، اما بهتر که نگفتم . لوس میشه .
امیدوارم حالا حالاها زنده باشه تا من یکی رو داشته باشم باهاش دشمنی کنم ، دشمن دانایی هست و بهتر از دوستای اونجوریه .
حیف که 22 سال دیر تر از من اومده تو صف ، از دور با اشاره و تبسم و اخم به هم فحش میدیم . آخه نه اون میتونه بیاد اینوری ، نه من میتونم برگردم عقب . ولی خب یه کم داریم میفهمیم همدیگه رو . شاید یه روز بهم رسیدیم .
تا اون روز .............
این نوشته را دیدم از علیرضا قزوه که شعرهایش مثل سوزن بر جانم آوای عشق می انگیخت . برای شما هم گذاشتم تا خوانده باشید و خبردار شوید :
علیرضا قزوه که اکنون در هند مدیریت مرکز تحقیقات زبان فارسی دهلینو را بر عهده دارد، در وبلاگ خود در آستانه نخستین سالمرگ قیصر امینپور، یادداشتی را منتشر کرده است.
عبدالجبار کاکایی نیز چندی پیش در وبلاگش یادداشتی در همین باره نوشته بود.
یادداشت
قزوه «چه زود پیر شدند دوستانم» نام دارد که به گفته این شاعر «با یاد آن
که گفت ناگهان چه زود دیر میشود و شد» نوشته شده است:
«با شلوار
خاکی و پیرهنی خاکیتر دیدمش نخستین بار که سنم به بیست نرسیده بود و او
جوانی پخته بود در بیست و چهار سالگیاش و «سید حسن» آن روزها بیست و هفت
ساله بود با پیراهن طوسی و قامتی رشید.
سید سه سال بزرگتر بود و سه سال زودتر رفت تا هر دو هم سن شوند در 48 سالگیشان.
سید گفته بود که میوه رسیده بر درخت نمیماند. این را از قول پیرمردی اورازانی گفته بود در مرگ جلال یا سلمان.
و بعد خودش در سن و سالهای جلال رفت و قیصر هم رفت درست وقتی عقربه سالشمار بر روی 48 ایستاد.
48 یا 46 نمیدانم جلال 46 ساله بود که رفت یا 48 ساله، اما به قدر حالای سیمین پیر شده بود همان وقتها حتی.
سلمان هم ... آه از سلمان که در بیست و هفت سالگی رفت.
عزیزی هم که نمیدانم مانده است یا رفته.
آقاسی هنوز به جمع آن روز ما نیامده بود اما بعدها او هم زود پیر شد و رفت.
احمد زارعی را اولین بار من به قیصر و سید معرفی کردم و تا روزی که رفت دوستیشان عمیق بود.
ترنج هم چه با رنج رفت.
تیرداد نصری حتی غریبتر.
در
بیمارستان نیروی دریایی با کبدی پاره پاره باید دنبال یک کبد برای ترنج
میگشتیم و من به شوخی میخواستم کبد «کاکایی» را اهدا کنم تا بخندد و
خندید...
بیدل را میخواندم همین چند روز پیش بیتی داشت به این مضمون که تا کفن نپوشی عریانی.
برای سید و قیصر و احمد و دوستان مانده و رفته زیاد دلتنگ نیستم.
آنها جایشان خوب است.
دو بار احمد را دیدم در خواب و دو بار قیصر را
در خواب میخندیدند و بار آخر قیصر با شهیدی آمده بود و یک بار هم در گوشه پنجرهای
من او را میدیدم و دوستان دیگر نمیدیدند...
سید را دیدم و گفتم لباسهای چرک شدهاش را بدهد بشویم
به مادرش هم خوابش را گفتم و گویا مادرش هم زیاد نماند و رفت
روزهایی که سلمان میآمد با پرتقالهایی در یک ساک کوچک آبی، با ریش بلند و موهایی بلندتر یادم هست.
ساعد
آواز میخواند و سهیل دم میگرفت و سید نقد میکرد و قیصر شعر میخواند و
پرویز و عزیزی شلوغ میکردند و آهی مستفعلن مستفعلن میگفت و من هم هر بار
با دوستانی تازه میآمدم. به کاکایی گفته بودم که حوزه پاتوق ما باشد و
شده بود.
با قیصر خاطرات زیادی دارم، یک بار زنگ زد که به جای او
برای شعرخوانی و سخنرانی به دانشگاه لندن بروم و رفتم با سه دلار کهنه و
بازگشتم با همان سه دلار. با دکتر مقدادی بودیم و با دکتر پورنامداریان.
حالا یادم آمد که یکی دیگر از این پیر شدهها هم بود
شاعر «بر سه شنبه برف میبارد» و بارید
و
آخرین بار همین پارسال شاید در شهریور بود و شاید نه همان شهریور بود در
عروسی یکی از شاعران جوان که خانواده من و قیصر و ساعد و کاکایی و بیگی هم
دعوت بودند و زودتر آمدیم و قیصر هم زودتر از من آمده بود و از من خواست
آخرین غزلم را بخوانم که خواندم:
صبح ابروها مبارک، شام گیسوها به خیر
ساعد
دست من و قیصر را گرفت که برویم در کنار داماد برقصیم و من دیوانهتر از
آن بودم که با رقص آنان نرقصم اما ما نرقصیدیم. تنها ساعد شاباشی داد به
داماد و دست زدیم.
ما دنیا را میرقصانیم اما خود خاموشیم.
عزادار درد خویشیم ما شاعران با هم و تنها
کم عمر میکنیم و بسیار بار در خویش میمیریم
به قول بیژن جلالی که گاهی در خلوت خانهاش به دیدار او و گربههایش میرفتیم – با حسین جعفریان-:
ما مردیم تا شعر به جای ما زندگی کند
و به قول آرش بارانپور - کتابفروش گوشه میدان شهدای اهواز-:
ما همه شهید شعریم. و او هم جوان بود که افتاد.
بماند... حیف که نماند و نماندند یارانم و نمیماند کسی جز او...
شاید در فرصتی دیگر غزلی کردم اندوهم را و شاید نگاشتم خاطراتشان را...
در غزلی که سال پیش سرودم گفته بودم که
ما همه میگذریم آخر از این در قیصر!
چه زود پیر شدند دوستانم
و چه زود ناگهان دیر شد به قول آن که پیر شد زود
از دوستان پیر شده آن سالها یکی هم خود منم
به خصوص این آخری...
و باز بیدل است که آمده است به دیدارم با بیتی که انگار برای این روزهای من گفته است:
مُردی به عزای دگران این چه جنون بود
در ماتم خود هیچ گریبان ندریدی...»
---------------------------------------------------
نقل از جهان نیوز