با چه کسی می جنگد

چه خوب شد آمدی . تنهاییم را پر می کنی . و پیمانه من هر روز تهی می شود .
26 بار به تو گفتم آمدن و زیستن در این وادی ، شهامت میخواهد . بازهم می گویم . نه برای یادآوری . بلکه به این خاطر که زندگی بداند با چه کسی می جنگد .

انتظار طولانی

گفتی باز می آیم و می مانم .
انتظار من طولانی شده است
نه صدایی .

نه حرم نفس هایت که زندگی می بخشید !

نه دستی که در دستهایم گره شود .

 بیصبرانه در انتظارت هستم .


اندوه خویش را با دیگران قسمت کردن .
این است راز جاوانگی .

حقیقت

چشم ها دروغ می گویند . زبان ها نیز و گوش های مان .
اما احساسی که داریم حقیقت محض زندگی است بی آنکه نیازی به دیدار دیگران باشد .

قدری آفتاب

من هنوز آفتاب را انتظار می کشم اینجا در انتهای شب .

من بهار را بو می کنم اگر یخبندان بگذارد .

برکه ها یخ زده است . چند کبوتر از سرما خشکیده اند .

چند کبوتر از سرما بال هاشان یخ زده .

کنار برکه .

اینجا

گل های سرخ .

گلهای زرد .

گلهای صورتی

یخ زده است .

شب بر تمام برکه

بر تمام گل ها افتاده

من اینجا هنوز

به انتظار آفتاب می مانم

من عطر گل ها را دوست دارم

من پرواز را دوست دارم

من کبوتر ها را دوست دارم .


جهان از آن توست

همواره در اندیشه ی خویشتن زندگی کن . آنجا که هرچیزی جای خود نشسته است . برای حکومت بر دلها، ابتدا نفس خویش را حاکم باش . پس از آن به دنیایی در خواهی آمد که همه چیزش از آن توست .

مویه نکن

به گاه که از تو نمی پرسند از چه اندوهگینی ، برایت تسلی است . که پرسیدنش اندوه تو را دو چندان می کند. نیازی به لرزش شانه هایت نیست . دلت که می شکند ، وجود دیگران می لرزد .
بر این پندار نباش که تنهایی . گاهی سکوت زبان یگانه ای ست برای همدردی . درد تو ، تنها ارث تو نیست از زندگی . پیش تر خیل دل شکستگان در راهند و شانه های بی شمار لرزان .
دل قوی دار که بارز ترین شاخصه انسان فراموشی است . کسانی هستند که با اشکهای تو بارانی می شوند و با شادیت دل آسوده .
موهای سپیدت . بردباری تو را را دوچندان می کند .
برخیز . رخ به آب چشمه زن . غبار از دیده برگیر و سوز سینه به زلال باران ده .


دل را به صاحبش بسپار . او خود می داند چه کند .


این نسل و آن نسل

میدونی چرا به این مصیبت ها دچار شده ایم ؟
دلیلش خیلی واضح است !
اون موقع که باید با فرزندان مان ارتباط برقرار می کردیم . زمانی که باید اعتمادشون را جلب می کردیم . هنگامی که باید اعتماد بنفس اونا رو تقویت می کردیم . باید در ساختن شخصیت شون . در شکل گیری اندیشه شون ، بعنوان یک تکیه گاه و یک همراه در کنارشون باشیم . نبودیم . بله . نبودیم .... و این شد که بچه های ما ایده آل ها و دیدگاه هاشون را جای دیگه جستجو کردن . تشنگی دانستن شون را جای دیگه سیراب کردن . و هی به تدریج از ما دور شدن .
یه موقع بخودمون اومدیم . دیدیم چقدر ازهم فاصله گرفتیم . چقدر دور شده ایم . هیچ چیز مشترکی بین ما نیست . یعنی اصلا بهش فکر نکرده بودیم . اصلا نمی دونستیم بچه هامون چی میگن - چی میخوان - کی هستن - کجای زمان قرار دارن .
حالا هم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم . کاش فقط میتونستیم هیچی نگیم و اونا را راحت بزاریم . اما بازهم آزارشون میدیم ، اما فکر می کنیم دوستشون داریم و داریم مسئولیت مون را در قبال اونا انجام میدیم . دنیا را برای خودمون و اونا جهنم کردیم . جهنم .
میدونید ما تو بیست سالگی ، ناگهان ول شدیم میون یه جنگل پراز اتفاقات ناشناخته - پر از تفکرات جور واجور . همه چیز برامون عجیب بود و نمی تونستیم هضمش کنیم . نمی دونستیم چه خبره . بعد تا چشم واکردیم دیدیم یه گردان بچه ساختیم که نه تجهیزات دارن و نه دیسیپلین و نه مشق رزم کردن .  تا اومدیم خودمون رو بشناسیم دیدیم در دو جبهه متخاصم داریم با هم می جنگیم . یه جنگ فرسایشی . و این جنگ تا نابودی نسل احمق ما ادامه داره و گریزی نیست .
خودتون فکر کنید آیا راه حلی وجود داره که یکی از طرفین کوتاه بیاد و تسلیم بشه ؟ شما میتونید پدر و مادرهای 30 سال پیش رو ببخشید ؟ میتونید خودتون را فدای خودخواهی و استبداد اونا کنید ؟ میتونید بخاطر اینکه پدر و مادر شما هستند ، عقاید اونا را بپذیرید ؟ میتونید سکوت کنید و ناظر انهدام نسل خودتون باشید ؟

آذربایجان پاره تن من

مطلب زیر درد دل یه بزرگ مرد آذری هست که در قسمت نظریات موضوع قبلی نوشته بودند . دیدم جالبه . تو وبلاگ اینجا قرار دادم تا صداش به دنیا برسه :




سلام ..

خیلی ناراحتم ...
بخودم میپیچم....
نمیخوام کسی منو ببینه...
نمیخوام کسی رو ببینم ....
من دیگه من نیستم ....
من دیگه من نخواهم شد...
متاسفم ....
از اینکه من برای خودم نیستم ....
برای هیچکس نیستم ....
اصلا من نیستم ....
ولی....
خوشحالم از اینکه لا اقل هستند قطرات اشکی که به امید روئیدن دوباره درخت خشک شده قلب من میبارند.....
زندکی بر کام شما تلخ شده از مزه بد نفس کشیدن من ....
متاسفم .....
سعی میکنم اگر نتوانم دوباره شاخ و برگ باز کنم و سبز باشم ......
لا اقل چوب قابلی برای سوختن و گرم کردن شما باشم ...
قول میدم ...
سعی میکنم ...
سعی میکنم لا اقل برای شما من باشم ...

ابدیت

اشک های مان را برای شستشوی بدی ها از چهره زمین باران می کنیم تا سیل شود و پاکی به آرمغان آورد . در این تنهایی . در این غربت بی یاوری . اشک های پاک از سر صداقت بباریم . بهار اکنون نزدیک تر شده است .

چقدر بوی عطر دارد این باران

ببینم . مشهدی ها سالی چندبار میرن زیارت ثامن الائمه ؟ اگه یه وقت رفتی . اگه یه وقت رفتی تو حرم و خواستی زیارت کنی و احیانا اشک تو چشای قشنگت حلقه زد . پیش از اینکه قل بخوره . بیفته پایین و گونه هات رو خیس کنه . چشات رو باز کن ببین از لابلای اون قطره های بلوری اشک ، میتونی آقا را ببینی ؟ اگه دیدیش ، بگو یه آدمی هزاران کیلومتر اونورتر خیلی دلش میخواد بیاد تو رو ببینه ؟ اجازه بده بیاد . دلش بدجوری بیتابی میکنه .
التماس دعا