حقیقت

چشم ها دروغ می گویند . زبان ها نیز و گوش های مان .
اما احساسی که داریم حقیقت محض زندگی است بی آنکه نیازی به دیدار دیگران باشد .

قدری آفتاب

من هنوز آفتاب را انتظار می کشم اینجا در انتهای شب .

من بهار را بو می کنم اگر یخبندان بگذارد .

برکه ها یخ زده است . چند کبوتر از سرما خشکیده اند .

چند کبوتر از سرما بال هاشان یخ زده .

کنار برکه .

اینجا

گل های سرخ .

گلهای زرد .

گلهای صورتی

یخ زده است .

شب بر تمام برکه

بر تمام گل ها افتاده

من اینجا هنوز

به انتظار آفتاب می مانم

من عطر گل ها را دوست دارم

من پرواز را دوست دارم

من کبوتر ها را دوست دارم .


روزهای خوب

روزهای خوب . روزهای سبز و دشت وسیعی پر از سبزه و نور .
تو در پهنه شادمانی تنها نیستی .
گاهی میان خود و دیگران بارویی می سازیم و بعد به شکوه می آییم که فراموشمان کرده اند . بی آنکه بپذیریم فاصله های طولانی که خود ساخته ایم .
تو تنها نیستی .

غم و شادی و رنج و اندوه تو با دیگران قسمت می شود . این است راز جاودانگی .

جهان از آن توست

همواره در اندیشه ی خویشتن زندگی کن . آنجا که هرچیزی جای خود نشسته است . برای حکومت بر دلها، ابتدا نفس خویش را حاکم باش . پس از آن به دنیایی در خواهی آمد که همه چیزش از آن توست .

وقت عشق ورزیدن

مردگان سنت شده ایم . سنتی دیرینه که اساس فرهنگ خانوادگی مان را پایمال کرده است .
بی آنکه به امروز بیاندیشیم . همواره به دیروز نظر دوخته ایم . در روابط غلط گذشته به تدریج متلاشی می شویم و این آفت را ناآگاهانه به فرزندان مان منتقل می کنیم .
در انزوا . بی هیچ تدبیری . گذشته خویش را غبطه می خوریم بی آنکه پذیرفته باشیم فردا به نسلی تعلق دارد که از ما نیست .
روابط خانوادگی پیچیده . گره خورده . به بن بست رسیده . همان مرگ زود هنگام ماست که با آن خو گرفته ایم .
این خاموشی تدریجی در تمام کشورهای ایران . افغانستان . ترکیه و ... همواره پرتگاه هولناکی بر راه پیشرفت و توسعه فکری - فرهنگی - اقتصادی مردم بوده است .
سلطه پدر سالاری . اشتباه محض . یک جنایت علیه بشریت بود .

نامت را انتخاب می کنند . همسرت . شغلت . جایگاه اجتماعی ات . و نان ت را انتخاب و تحمیل می کنند . رهایی از این بار عظیم فقط با نبودن پدر اتفاق می افتد . آنگاه است که در می یابی زندگی نکرده ای . عشق نورزیده ای . به آرامش نرسیده ای . طعم امنیت و استقلال را مزمزه نکرده ای .

اکنون باید سوگوار رفتن کسی باشی که خلاصی از او را یک عمر به انتظار نشسته ای . عمری که با اندیشه انتقام گذشته بود .


آیا خواهیم آموخت آنچه دیگران مرتکب شدند زندگی ما را درهم نپیچد ؟
آیا زمان آن در رسیده است که تولدی دیگر را تجربه کنیم ؟
آیا هنوز مفهوم احترام . پذیرش سلطه است ؟
این نسل باید سختی جدا شدن از اوهام اجدادی اش را بردوش کشد و بپذیرد که وقت رهایی است . وقت زیستن است . وقت عشق ورزیدن .

نمیخواهم پولدار شوم

اگر ما نخواهیم پولدار شویم . باید به کی بگیم ؟

هربار که صندوق پستی الکترونیکی ( همان ایمیل ) م را بررسی می کنم . مشمئز میشوم .

در روز بیش از ۱۵۰ تا ۲۰۰ مورد هرزنامه می رسد . که ۷۰٪ نویسندگان آنها با عجر و لابه ملتمس اند که مرا پولدار کنند . بحدی پافشاری می کنند که عنقریب سرویس ها خدماتی گوگل کن فیکون بشوند . از ایرانی سمج تر وجود ندارد . نمی دانم در این وانفسا که سگ صاحبش را نمی شناسد . چرا این حضرات اینقدر بفکر پولدار شدن من هستند ؟ دوست دارم یک بار هم شده بتوانم حساب های بانکی شان کنترل بفرمایم ببینم موجودی این ثروت بیکران که تبلیغش را می کنند !! چقدر است ؟

یک مسئله این هست که در این مملکت هرکسی راه پولدار شدن را پیدا کند . عمراْ اگر نم پس بدهد و دیگری را با خودش شریک کند . اگر اینطور بود . الان ملت برای حضور در کلاس های اقتصادی شهرم جزایری سر و دست می شکستند .

بابا ارزانی خودتان . به اون خدایی که نمی شناسید قسم تان می دهم اینقدر روی اعصاب ما راه نروید و موجبات سلب آسایش ما را فراهم نکنید . 

مگه قانون تصویب نکرده اند که هرگونه مزاحمت سایبرنتیک مجازات آنچنانی دارد ؟ چرا این ها از قانون نمی ترسند . من به کی بگویم . از کی التماس کنم . به چی قسم بخورم . بابا من نمی خواهم پولدار بشوم . دست بردارید . به اعوان و انصارتان این روش های ناب را بیاموزید تا دعای تان کنند .

حیف که از ناسزا گفتن ابا دارم و هنوز هم خودم را مقید به رعایت اصول اخلاقی می دانم و گرنه به همه اتان می گفتم « سگ های پول مزاج » .

بعد از رمضان

ایام سختی را سپری کردم . زمان هایی که در تنهاییم فرو رفتم . به سختی که حتی قادر به گریه هم نبودم تا مرهمی بر آلام من باشد .

آنچه پیرامون من گذشت . مرا از خودم ربوده بود . اندیشه ام زایل شد . قدرت تفکر نداشتم . تا مرز تسلیم به زندگی رفتم . در ذهنم چیزی جز کابوس فقر نمی گذشت . خودم را در میان سیل خروشانی یافتم که ویرانم می کرد .

سخت بود . به شدت سخت . آنگونه که گویی  سقف آسمان به زمین پیوسته . من پیشتر دشواری را آزموده ام . این مرز فروریختن من بود .

 یک ماهی که گذشت . تولد دیگری داشتم . یک انقلاب شگرف تکوین می شد . مثل گیاهی که به آب رسیده است . مثل سپیده که می دمد . مثل خورشید شدم . خورشیدی در دلم که گرم می کرد و راه می نمود .

اکنون مجالی برای گریستن یافته ام . آنگونه که به شوق می آییم . حضوری را احساس می کنم که بر من فائق می شود و مرا از تیرگی بیرون می کشد .

لبخند او را می بینم و گریه می کنم . چون کودکی که بی تاب مادر است .

کسی من را خوانده بود در آن ظلمت گم شدن هویتم . کسی مرا خوانده بود بسوی خویش .

اکنون بر لبان من لبخندی ست . و آرامش گرفته ام . طوفان فرو نشسته است و جهان من غرقه در نور .  در این بهار پا به جای . خنکای نسیمی چهره مرا نوازش می کند .

در آینه دیدم که زمستان گذشته بود .


مویه نکن

به گاه که از تو نمی پرسند از چه اندوهگینی ، برایت تسلی است . که پرسیدنش اندوه تو را دو چندان می کند. نیازی به لرزش شانه هایت نیست . دلت که می شکند ، وجود دیگران می لرزد .
بر این پندار نباش که تنهایی . گاهی سکوت زبان یگانه ای ست برای همدردی . درد تو ، تنها ارث تو نیست از زندگی . پیش تر خیل دل شکستگان در راهند و شانه های بی شمار لرزان .
دل قوی دار که بارز ترین شاخصه انسان فراموشی است . کسانی هستند که با اشکهای تو بارانی می شوند و با شادیت دل آسوده .
موهای سپیدت . بردباری تو را را دوچندان می کند .
برخیز . رخ به آب چشمه زن . غبار از دیده برگیر و سوز سینه به زلال باران ده .


دل را به صاحبش بسپار . او خود می داند چه کند .


این نسل و آن نسل ۲

این موضوع زمینه های فراوانی برای بحث و رویارویی و تحلیل واقعیات موجود ، ایجاد می کند . بطور مطلق نمی توان هیچکدام از افراد را به مسامحه و تساهل و یا غفلت محکوم کرد .  خاصیت و خصوصیت همگرایی انسان ها در بیشتر دوران های تاریخی موجب پیدایش و آغاز یک همزیستی شده است .
کسی نمی تواند ادعا کند در همه زوایای زندگی عملکردی معقول و منطقی تؤام با موفقیت داشته و کسی را پیدا نمی کنید  که از شرایط زیستی خود رضایت کامل داشته باشد . بستگی دارد ما و شما ، یعنی دونسل با فاصله بیش از 20 سال ، چگونه زندگی را در افکار خویش ترسیم کرده باشیم و از خودمان و محیط پیرامون خویش چه انتظاری داشته باشیم .
خداوند هیچ موجودی را مشابه همجنس خود خلق نکرده است . به تعداد انسان های روی زمین راه هست برای رسیدن به خدا . بنابراین به همین تعداد نیز فکر متفاوت . روش متفاوت . انتظارات و ایده آل های متفاوتی وجود دارد .
اگر من امروز بعنوان یک پدر برای این اعتراف به حقیقت پیشگام هستم به این دلیل است که معتقدم انسان ها هیچ خصومت و مخالفتی با هم ندارند ، بلکه صرفا تفاوت هایی در روش زندگی شان وجود دارد که سلیقه و استنباط آنان را رقم می زند . این نشانه بارزی است که امید می دهد جهان پایداری خواهیم داشت . یعنی نسل ها هر روز بهتر و کارآمد تر می شوند و ابزارهای جدیدی برای غلبه بر موانع خواهند ساخت و بی هیچ واهمه ای بر سرعت پیشرفت خود می افزایند .
بحث ما در مورد عدم مشارکت بود ، نه عدم مسئولیت پذیری .
طبعا از نسل جدید انتظار می رود که با در اختیار داشتن راه حل مسئله ،  بعنوان یکی از طرفین این مشارکت ، نسل گذشته را کمک دهد تا از زوال زودرس او جاوگیری شود ، علاوه بر اینکه مشاور و راهنمای صدیقی هم برای او باشد .
هنر بهتر زیستن ، درو کردن و از بین بردن هرآنچه بوده نیست ، کما اینکه شاخه ها و تنه های خشک و قدیمی ، شما را بهتر گرم می کنند .
در هنگام های پیش رو بازهم خواهیم گفت ...

این نسل و آن نسل

میدونی چرا به این مصیبت ها دچار شده ایم ؟
دلیلش خیلی واضح است !
اون موقع که باید با فرزندان مان ارتباط برقرار می کردیم . زمانی که باید اعتمادشون را جلب می کردیم . هنگامی که باید اعتماد بنفس اونا رو تقویت می کردیم . باید در ساختن شخصیت شون . در شکل گیری اندیشه شون ، بعنوان یک تکیه گاه و یک همراه در کنارشون باشیم . نبودیم . بله . نبودیم .... و این شد که بچه های ما ایده آل ها و دیدگاه هاشون را جای دیگه جستجو کردن . تشنگی دانستن شون را جای دیگه سیراب کردن . و هی به تدریج از ما دور شدن .
یه موقع بخودمون اومدیم . دیدیم چقدر ازهم فاصله گرفتیم . چقدر دور شده ایم . هیچ چیز مشترکی بین ما نیست . یعنی اصلا بهش فکر نکرده بودیم . اصلا نمی دونستیم بچه هامون چی میگن - چی میخوان - کی هستن - کجای زمان قرار دارن .
حالا هم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم . کاش فقط میتونستیم هیچی نگیم و اونا را راحت بزاریم . اما بازهم آزارشون میدیم ، اما فکر می کنیم دوستشون داریم و داریم مسئولیت مون را در قبال اونا انجام میدیم . دنیا را برای خودمون و اونا جهنم کردیم . جهنم .
میدونید ما تو بیست سالگی ، ناگهان ول شدیم میون یه جنگل پراز اتفاقات ناشناخته - پر از تفکرات جور واجور . همه چیز برامون عجیب بود و نمی تونستیم هضمش کنیم . نمی دونستیم چه خبره . بعد تا چشم واکردیم دیدیم یه گردان بچه ساختیم که نه تجهیزات دارن و نه دیسیپلین و نه مشق رزم کردن .  تا اومدیم خودمون رو بشناسیم دیدیم در دو جبهه متخاصم داریم با هم می جنگیم . یه جنگ فرسایشی . و این جنگ تا نابودی نسل احمق ما ادامه داره و گریزی نیست .
خودتون فکر کنید آیا راه حلی وجود داره که یکی از طرفین کوتاه بیاد و تسلیم بشه ؟ شما میتونید پدر و مادرهای 30 سال پیش رو ببخشید ؟ میتونید خودتون را فدای خودخواهی و استبداد اونا کنید ؟ میتونید بخاطر اینکه پدر و مادر شما هستند ، عقاید اونا را بپذیرید ؟ میتونید سکوت کنید و ناظر انهدام نسل خودتون باشید ؟