در دو سوی معبر سقوط

در دو سوی معبر سقوط

منتهی به پرتگاه تاریخ

ایستاده ایم

اجساد تمام سرداران غضب آلود

را استخوانی بیش نمانده است

کسانی که هر روز کتاب تاریخ را حجیم تر کرده اند .


از معابد بوی خون می آید

و دعا های مان در غلظت دود

بر پاشویه های وضو به چرکابه نشسته اند

احمد . نیما . شروین و حسین

همکلاسی های دیروز

بر نیمکت های انزوا

در کارگاه های بغض بی هویت شان

تیغ های عداوت را تیز می کنند .


امروز عاشورا بود

امروز احمد و نیما و شروین و حسین

در برابر هم تیغ های آخته بر کشیدند

امروز حرمت معلم پایمال شد

آنچه در مدرسه آموخته بودیم

در هیاهوی گنگ تقدس جان باخت

حسین در گوشه ای افتاده بود بی سر

و می گریست بر امت عزادار خویش


امروز عاشورا بود

امروز آسمان زیر بار تهمت و افترا

امروز این نسل پر شقاوت

ریشه خویش را می جویدند

چونان که بر رگان خویش دندان می سایند


آفتاب رفته بود  آفتاب رفته بود

و برادر . دوست . یار . مفهوم گمشده غریبی داشت .

عاشورا و حسین (ع)

آیا حسین را درک خواهیم کرد ؟ رسالت او چه بود ؟


دوباره از نیم قرن

 در تیرگی ستاره ای

جرقه ای

نوری می جهد

بر ارتفاع ساکن

آبشاری جاری ست

درون وجود آرام

رودخانه ای می خروشد .


اتاقم را با چراغ های رنگی کوچگ

با گلهای کاغذی بی شمار

تزئین می کنم .


۵۰ بار شمع های مکرر در طاقچه می نشانم

و کنار پنجره نسیم پوست گندمی مرا می نوازد .


شاید پیش از اینکه شمع ها خاموش شوند بیاید .

چراغ های کوچک رنگی

خستگی ناپذیر چشمک می زنند

از خانه مجاور بوی انگور قرمز فضا را آکنده می کند

ساکنان خانه 

پیش از اینکه بخاطر از دست رفتن آرزوهای سی ساله مأیوس شویم

رفته بودند

شمع ها به آخر رسیده اند

با اشکهای گسترده بر طاقچه های مرتفع .

اینجا دیگر صدای گلوله نیست

اینجا کسی شیون نمی کند

و من دوباره از نیم قرن گذشته ام ...

نشئه ی چشم خمار

نشئه ی چشم خمارم می کنی

آواره ی کوه و دیارم می کنی

مست بودم تو هشیارم می کنی

بند بگسسته بر دارم می کنی

عرضه نرم افزار در زمینه گرافیک و نشر

قسمتی از وبلاگ اختصاص به معرفی نرم افزار داشت که مدت ها غیرفعال مانده بود . از این به بعد با کلیک روی بانک نرم افزار در ستون سمت راست روی لینک روزانه . وارد بخش نرم افزار شده و در صورت تمایل نرم افزار مورد نیازتان را سفارش دهید .

نغمه های دلت

اشک هایت که تمام شد . یعنی سرمای زمستان که نشست و باران ایستاد  زمزمه کن . ندا بده تا زردی از چهره بزدایم و با تبسمی نه چندان ساختگی که از سر شعف .  فراگوش بنشینم نغمه های دلت را که گوش شنوایی نیافته ای .

معجون شفابخش کجاست ؟

این روزا جوونا بدجوری چپ کردن . گرفتار شدن . نمی دونن چکار باید بکنن . هی به این در و اون در میزنن . سردر گم شدن . دنبال یه مقصر می گردن که سرش رو بکوبن به طاق . برای هرچیزی بهانه میگیرن . مثل نوزادی که از سینه خشک مادر انتظار کارخونه شیر پاستوریزه داره . زورشون فقط به مامان و باباشون میرسه و دق دلی دنیا رو سر اونا خالی میکن . فکر می کنن دنیا خلاصه شده تو مشکلات اونا . سر هر تصمیم گیری به وسواس می افتند و هزار خروار سنگ تو مسیرشون می اندازن . بعد فریاد می کنن که زندگی سخته . یه دنیای رویایی برای خودشون ساختن که هزگز بهش دست پیدا نمی کنن . اصلا حاضر نیستن واقعیت های زندگی را بپذیرند . شدن پهلوان افسانه های خودشون و خیال میکنن میشه یه تنه دنیا را نجات داد . تو کلام شون با هم تفاهم دارن و در عمل فرسنگ ها فاصله . هیچوقت دستاشون را تو دست هم نذاشتن تا ببینن همبستگی عملی چه معجزه ای می کنه . تو دلشون عاشق ایران هستن ولی عملا دارن ایران شون رو ویران می کنن . هنوز نمی دونن که کی آلت دست هستن و کی آدم خودشون . هدف را می شناسن ولی راه را عوضی میرن . دلاشون از هم دوره اما فکر می کنن عاشق هم هستند . هر چیزی را میخوان خودشون تجربه کنن غافل از اینکه آدم ممکنه در اولین تجربه غرق بشه و دیگه سربلند نکنه . شدن سرداران بی زره . مبارزان بی سلاح . مجنون بی لیلی اند . و بهشت شون توهم و تفریح شون اندوه و افسردگی ست . در جستجوی نجات دهنده ای مانده اند تا اونا را از بدبختی خلاص کنه . از همه چی گریزونند و فراری .

نه قبل از خودشون رو قبول دارن و نه بعدی ها را .

درمان این درد بدست کیست ؟ معجون شفا بخش کجاست ؟ این تن بیمار را کدام عشق می رهاند ؟

با چه کسی می جنگد

چه خوب شد آمدی . تنهاییم را پر می کنی . و پیمانه من هر روز تهی می شود .
26 بار به تو گفتم آمدن و زیستن در این وادی ، شهامت میخواهد . بازهم می گویم . نه برای یادآوری . بلکه به این خاطر که زندگی بداند با چه کسی می جنگد .

بوی سرد جدایی

دلتنگ بی تو بودنم . چشم به در دوخته ام که بازآیی .
انتظار در پاییز جانکاه است . نفس ها سرد می شود .
همچنان در میان مه کنار تیرچوبی میدان ایستاده ام تا بیایی . آرام آرام رفتنت را احساس می کنم . اما باورم می گوید که باز میگردی .

انتظار طولانی

گفتی باز می آیم و می مانم .
انتظار من طولانی شده است
نه صدایی .

نه حرم نفس هایت که زندگی می بخشید !

نه دستی که در دستهایم گره شود .

 بیصبرانه در انتظارت هستم .


اندوه خویش را با دیگران قسمت کردن .
این است راز جاوانگی .