چیزی مثل سنگ / چیزی مثل ابر

داری تو پیاده رو راه میری ُ تو فکر گرفتاری هات و مشکلاتی هستی که سر راهت قرار دادن . هوا خوبه و خوشحالی که حداقل این یکی اذیتت نمیکنه . به تعجیل قدم برمیداری . میخوای قبل از فروکش آفتاب سرخی که از دست آدما فرار میکنه . به یه جاهایی برسی و یه کم کارهات رو ردیف کنی . اما ناگهان ....

ناگهان پیشونیت گرومبی میخوره به یه بلوک سیمانی که توش آرماتوربندی شده . چشات که سیاهی میره هیچ . نفست بند میاد . دنیا دور سرت میچرخه . زانوهات شل میشه . اصلا یادت میره کجا بودی - چکار میخواستی بکنی . . . .  بلکه به این فکر میکنی که این دیگه چی بود ؟ از کجا اومده ؟ چرا اینجا ؟ دق میکنی که پشت این همه درگیری که داری . حالا تازه باید این بلوک سیمانی رو درستش کنی - نگهش داری - مواظبش باشی و تازه صبر کنی صاحبش بیاد و تحویلش بدی . مصیبت اینه که تازه بدونی این قبل از اینکه بخوره تو سرتو خشت بوده و از شانس بد تو . شده بلوک سیمانی و اونوقت روزی چندبار باید بهش آب بپاشی تا ترک نخوره .

هر روز مشکلات و گرفتاری هات به اینگونه اضافه میشن . چیزایی که تو شکل گیری شون هیچ نقشی نداشتی و حالا . . .

قوز بالا قوز یعنی چی ؟ پیشونی سیاه کیه ؟ کفش میرزا نوروز رو که یادتونه !!!

شما باشید چکار می کنید ؟ نه تورو خدا ؟!!! شما باشید چکار می کنید ؟

خب یکی از شما یه حرفی بزنه دیگه !!! حالا همه تون لالمونی گرفتید .

ضایعات این هجوم مهلک

این روزها به خانه هر دوستی ، آشنایی در این دنیای مجازی سر می کشم ، پراز گپ های سیاسی و ازهمه بدتر مباحث تخریبی است . عادت بدی پیدا شده ، چرا مردم در فرضیه های علمی داخل نمی شوند و اعتراض یا اظهارنظر نمی کنند ؟ چرا مردم در اجرای روش های پزشکی و درمانی وارد نمی شوند و نظریه ارائه نمی کنند ؟ چرا هنر و تاریخ و ادبیات و امورد دیگر اینگونه نیست ؟ مگر نه این است که این مردم معتقدند امور تخصصی را باید به اهلش سپرد ؟ .

آیا واقعا علم سیاست اینقدر سخیف و تنزل یافته است که نیازی به تخصص ندارد ؟

من به تدریج از این دنیای مجازی رویگردان شدم که بیماری عجیب و ناشناخته ای دربین این دنیا یافتم . بیماری مهلکی که به سرعت نور تفکر ما را درنوردیده است . ضایعات این هجوم مهلک به حدی است که تعفن اخلاقی آن ، نفس کشیدن را مشکل کرده است .

دریچه ای نمی توان گشود به سمت نور ، به سوی نسیم . من این جهان و همه فرازهای رفیع آن را به نعره های جاه طلبانه شما میسپارم که از حنجره های نحیف تان جاری ست .

جهان من قدری خاک و اندگی لبخند و یکی بوسه است .

پژواک یک صدا

شاید دلیل تنهایی ما اینه که فقط خودمون رو می بینیم . یه کم سرمون رو بالا کنیم ، می بینیم آدما همه شون تنها هستند . اما حرفاشون مثل هم هست . دلهاشون یه گرفتاری داره ، همه شون اسیرن .
نگاه که میکنی در می یابی یه چیزی وادارت میکنه زمزمه کنی ، حرف بزنی ، فریاد بکشی .
می بینی صدا ها تو هم می پیچند ، پژواک اون دلت رو می لرزونه ، یه شعف کاذب تمام وجودت رو پرمی کنه ، فکر می کنی زندگی چقدر شورانگیز و دوست داشتنی است .
همه ش توهم هست . همه ش خیاله . آدما با توهم زندگی می کنند . اما ساکت و پیوسته مسیر یه خیابون بی انتها را تو صف های طویل طی می کنند ، مسخ شده هستند ، نمی دونن کجا میرن ، اما ادامه میدن .
این صف طولانی همچنان در گذر است . ما در فاصله ای دورتر رو به جلو ُ اجداد خویش را نظاره می کنیم که با تعجیل قدم می زنند .
پیش رو چراغی روشن است که هدایت می کند ، جذب می کند . با شاخه گلی سرخ در دست هایمان ، چه انتظار طولانی را بر گرده های خویش تحمل می کنیم .

پشت پرده مخملی تمدن

امروز هشدارهای قابل تعمقی در جامعه دریافت می شود که خطر آن از جنگ های هسته ای بیشتر و دردناک تر است .

چرا فرهنگ ما به سرعت به سمت انحطاط در حرکت است ؟  چرا مادران فردا به سلاح های کشنده ای برای نسل های بعد مبدل می شوند ؟ از چه زمانی این برگزیدگان خلقت که میتوانستند مهمانان بلامنازع بهشت باشند به ناگهان به ویران گری پرداختند ؟ ما از درون درحال پوسیدن هستیم . هیچ نسلی فردا حافظ این تمدن و فرهنگ ریشه دار نخواهد بود . نسل آینده . بمب هایی برای انتحار ایرانی خواهند بود اگر این چاشنی مخرب  خنثی نشود .

انحطاط اخلاقی بخصوص در زمینه عزت و شرف و ناموس با شتابی غیرقابل باور در حال گسترش هستند . فحشا در خاموشی و خلوت و بدون حساسیت به موریانه ای بدل شده که انسانیت ما را به خاک سترونی بدل می کند که هیچ گیاهی در آن نخواهد رویید . فحشا به حدی سریع در حال گسترش است که به ناگاه در خانه هر ایرانی جهنمی آفریده و هستی اش را به خاکستر خواهد کشید .

این سلاحی است که هیچ تفکر سیاسی مشخصی را از آن گریزی نیست و به هیچ طبقه اجتماعی رحم نخواهد کرد . هرچه انسانیت بهای نازل تری می یابد این هیولا مخرب تر و ویران کننده تر خواهد شد .


-----------------------------------------------------------

بررسی آغازین این سلاح و حوزه های انهدام و تخریب آن در سایت http://blog.khan.ir  مطرح شده . از همه عزیزان که به غنا و دوام و بقای فرهنگ خانواده اعتقاد دارند دعوت می شود در این مبحث مشارکت کنند .

چه کسی با من سخن گفته بود ؟

همنوا ـ در راهی که میروی ، شعرت را با من زمزمه کن تا شعور تو را دریافت کنم .

روشنایی لبخند نگاهت چراغ راه من خواهد بود ، اگر باورم کنی که نیازمند یکی بوسه و اندکی مهربانیم .

پروا مکن ـ برای پرواز ، تنها گره دست هایمان کافی است و قدری امید که هدیه کنیم یکدیگر را در هنگامه ی هجوم باد و ابرهای تیره که آسمان مرا و تو را می پوشاند .

ـ من عصر ها از ساعت آغازین که تیرگی غالب می شود دلم را با تو روشن می کنم و می دانم وجودم را به آتش نمیکشی اما شعله هایت به من گرما و زندگی میبخشد .

ـ و واپسین روزی  که از پس هفت روشنایی مداوم و خستگی ناپذیر تحمل آدمهای رنگ و وارنگ رها می شوم ، تو را انتظار می کشم برای گوش دادن به صدای تو که هجای عشق را با آهنگ غریبی تکرار می کند .

 

آیینه ها چون شکست

پندار آدمی هرگز بر مدار حقیقت نمی چرخد . آنچه اتفاق می افتد . کنشی در زمان سپری شده است و آنچه می بیند در تاخیر زمان تجلی یافته است .

با یک دوست با یک دست

دوست خوبی تو سایتش مطلب زیبایی نقل کرده بود که من را وادار کرد برایش بنویسم .
«( این مطلب صابون و یار آغلادی من آغلادیم )» اینجا /http://www.blog.khan.ir


گریه چیست
وقتی فریاد می کنیم
گریه چیست
وقتی حرف می زنیم
گریه چیست
وقتی لبخند می زنیم
گریه چیست
وقتی دستهایمان
حلقه می شوند در یکدیگر
وقتی نگاهمان گره می خورند
وقتی چشم های مان
حرف یکدیگر را می فهمند .
گریه آیا اعلام خالصانه همدردی است ؟
گریه تجسم یک رویا ست ؟
گریه یعنی حدی که لبخند دیگر گویا نیست ؟
آه پس با اشک بهتر می توان سخن گفت ؟
چه زیبا
من هم گریه می کنم
در دلم
و هنگامی که ابرهای ضخیم
آسمان ما را می پوشانند
وقتی دستهای مان
گرمی دست دیگری را ادراک نمی کند
وقتی نگاهم مان
به نقطه خاموشی در دور دست
خیره می ماند
من هم گریه می کنم
و فکر می کنم روحم آزاد می شود
باید تعریف از گریه را دوباره ترسیم کنیم
فکر می کنم گریه دلقکی روی صحنه را درک نکرده ام
و رهبری که
پیروانش مثله می شوند
فکر می کنم گریه
شاید یک فرضیه علمی
یا یک نظریه سیاسی باشد
اما من هم گریه می کنم
فارغ از هر مفهومی که داشته باشد .

بازگشت


خوشحالم .
یک نفر دیگر به زندگی برگشت .
این احساس امنیت و بازگشت به آغوش همسر و خانواده به آسانی بدست نیامد . اما بالاخره حاصل شد . پایداری و امنیت خانواده زیربنا و شالوده تفکر انسانی است .
باید به آنچه داریم فکر کنیم . آنچه در رویاهامان شکل میگیرند ، هرگز چیزی نیستند که در واقعیت اتفاق می افتند . ماهها طول کشید و بالاخره میسر شد .
جلوه های کاذب ، زندگی را به قهقرا می برند . باید هشیار باشیم و باور کنیم که آنچه می سازیم . از ارزش والایی برخوردار هستند ، با دست خودمان تیشه بر ریشه نزنیم .
من خوشحالم و احساس غرور می کنم که باعث تباهی نشدم . موجب شدم دیگران داشته های شان را بیش از پیش دوست بدارند و به آن عشق بورزند .
این آغاز سپیدی است . راه دراز در پیش است .
درود بر تو که عقلانی اندیشیدی .

بوی اطلسی - تقدیم به همسر مهربانم

 

مادرم امروز

مرا خواب دیده بود

با ردای بلند سفید

و دستهای طولانی که در افق گم می شد

مادرم خواب دیده بود

که حیاط خانه ما پر از اطلسی است

و دخترم که حجرالاسود را بوسیده بود

بوی اطلسی را حس می کرد

 

گفتم

روزت مبارک

مادرم لبخندی زد

و من به چشمهایش خیره شدم

پر از ستاره بود و روشنی

چشم های مادرم

سر سجاده نماز

پشت عطر گلاب ناپیداست

 

چقدر قامت مادرم به خدا نزدیک است

و دست هایش وقت دعا

از آسمان هم میگذرد

به مادرم گفتم

خوش بحال تو

می توانی خورشید را با دست بگیری

و او مدام

زیر لب می گفت

« فبای الاء ربکما تکذبان »

چقدر بهشت

چقدر انار

چقدر چشمه های زلال

دوش مرا کار افتاد

 

بعد آن شور مرا دوش تغزل افتاد

 

رفت حالی و  غزل بر وفق افتاد

 

بعد آن قافیه و مصرع روح انگیز

 

 مرا با صنم سرو قدی کار افتاد